مشق شب

پرسش و پاسخ کتاب های درسی دانش آموزان در تمامی مقاطع تحصیلی

دلنوشته های خاص ادبی کوتاه و زیبا درباره ی دریای آبی

  • ۲۰:۵۳

در این مطلب از مشق شب دلنوشته های روح انگیز خاص و زیبا درباره ی دریای آبی تهیه شده است.

 

 

گیسوان دریا
مهتاب را میان چشمانش می شکست
صدای باد
ساحل را بر هم می زد
ونخل های هیاهو
چین زلفش را ،
ستاره ها در آغوش ماه آرام گرفتند

 و من
دلواپسی هایم را
به آغوش دریا سپردم


آنگاه
سایه ای از دوردستها

به مهمانی چشمانم آمد!
کسی که سالها به دنبالش

رد جاده ها را بدرقه کردم!
نه لحظه ای در آغوش باد
و نه
بر لبهای پر تمنای آب ،

او را نیافتم
چشمانی که برایم تازگی داشت
مرا در  خود فشرد
و با نگاهی
شعله ای هدیه کرد به دلتنگیها یم.

 

_________________________________________

 

خوش به حال دلم که با دل توست  قبله اش رو به سوی منزل توست    چشم های دلم ٬ که بگشایند  آنچه می بیند او شمایل توست    اینچنینم مبین که می بینی  پای عقلم هنوز در گِل توست    سالها هم ٬ اگر سکوت کنم  چشم دریایی ام به ساحل توست    جان به جانم کنند می گویم   دل من کشته مُرده دل توست    این غزل های تَر که می خوانی کار من نیست نیست٬ حاصل توست    بوی مهرت مشام جان پُر کرد  وای بر حال ِآن که غافل توست   آنچه بگذشته بین ما ٬ بگذشت آنچه نگذشته است محمل توست    گوشه چشمی اگر کنی خورشید  عاشق خسته در مقابل توست

_____________________________________

 

درون قایقى پاره
میان هاله اى ازوهم وتاریکى
افق پرجوش و رعد آسا
میان گیسوان آبى دریا
که مى کوبد مرا بر قایقى تنها
وجانم را
میان تارهاى آبى بى جان
همچون کودکى آرام
میان تنگ آغوش مادر رها مى کرد 
به آرامى سکان را باز مى گیرم
نه طوفانى
نه بارانى
نه شلاقى
دعا مى ریزد از دستم
وچشمانم به بالا مى کند عادت
خدا انگار با من مى شود همراه
افق تا قایقم پیداست
واما دیرگاهیست
مرا شوق سفر نیست
یکى مى خواهم از فردا
توان رفتنم باشد
ولى افسوس
او هم ماندنى شد در میان راه
من اما مانده ام درخود
خدا انگار با من مى شود همراه

 

____________________________________

 

منم و

قابی شکسته و

یادی پر از غبار

که در حوالی خواب هایتان 

پرسه می زنم.

و ردّ پایی گنگ

بر ساحل گلایه و گر یه

که بی گمان

فردا؛

زخم آواز هر پرنده خواهم شد.

ها !!!

هوای گریه در حوالی من

موج می زند.

و من یادی دور

از ادامه ی دریا و دایره ام.

 

__________________________________

 

ای مهرخ شور انگیز در محفل ما زینب

چون مهر گذر کردی در منزل ما زینب

تو نغمه ی طوفانی بر ساحل اشعارم

بر شعر حزین من ای شور و نوا زینب

من غرقه ی در وهمم شاید که شود روزی

ان نرگس مستانت پر عشق و وفا زینب

در دایره ی لطفت ما را که نصیبی نیست

با عاشق شیدایت ننما تو جفا زینب

شب کز نفست جانا همراه نسیمی شد

بوی چو مسیحایت شاباش صفا زینب

بر ما نظری بنما با چشم چو دریایت

در قلب خروشانم اشوب نما زینب

با غربت پاییزی ما را چه نگه داری

این راز دوچشمانت برما بنما زینب

در این شب ظلمانی همتای قمر مانی

با ماه رخت باشم از قصه رها زینب

................................................................

این دلنوشته تقدیم به زینب عزیزم .به غایب همیشگی دلنوشته هیا من .

__________________________________

 

بر جان من شرر زد

آنگه که طفل جانم ، در کوچه ی توسر زد

هر لحظه شد به یادت ، پروانه وار پر زد

 

آمد نسیم بویت ، جانی دوباره در تن

پروانه این دل ِ من ، بر جان من شرر زد

 

افسانه ی من وتو ، چون شمع و پروانه شد

من سوخته ام فروزان ، پروانه ام پرپر زد

 

ما چون مسافرانِ ، کشتی عشق و دریا

دائم که در تلاطم، این آب که تا کمر زد

 

تاریکی شب است و من رهسپار عشقم

با بودنت کنارم ، بار دگر قمر زد

 

____________________________________

 

ای لحظه ی شادمانی من

 

 

ای خنده ی غنچه های لادن

 

 

مشتاق تو کودکان کوچه

 

 

ای بازی کودکانه ی من

 

 

*******************

 

 

این تشنه کویر لوت ، دریاب

 

 

آن جنگل سوت و کور، دریاب

 

 

دریا به کرامت تو  تشنه ست

 

 

این خفته به آب شور دریاب

 

 

*****************

 

 

این دست دعای پیرمردان

 

 

راضی چو نکرد آسمان را!

 

 

برخنده ی کودکانه ی من

 

 

مستانه ببار باران

 

 

مستانه ببار باران

 

__________________________________

 

جرم عاشقی

هنوز هم یک شنبه های بهشت را

در میعاد گاه قرارمان

تکرار می کنم.

وبا شاخه ای میخک

چشم براه آمدنت

غروب را

روی همان نیمکت کهنه

به دار می آویزم و

آنگاه ؛

بدبین می شوم ؛ به هفت روز هفته و

تیک تاک ساعتی

که چون من

خمیازه می کشد.

از هر که فکر کنی سراغت را گرفته ام.

حتی باد ؛

بوی گیسوان پریشانت را

از من دریغ کرد.

نمی دانم نشانی ات را

در کدامین کوچه ی دلواپسی جا گذاشته ام.

حالا بیا و ببین!

دیگر از هراس این کوچه نشینان دندان گرد

هیچ ستاره ای را رصد نمی کنم.

به گمانم طلسم شده ام ؛

به افسون چشم های شورشان .

آهای هیوا!

یقین دارم ؛ کسی هوای رسیدنمان را

مسموم کرده است.

هی گفتم ؛ خنده هایت را بر این باد غماز بپوشان و

اسپند بریز !

وتو باز می خندیدی و

من ؛

تنها ؛

تمام دلشوره های دریا را

مزمزه می کردم.

حالا ؛

بعد از ؛ اینهمه سال

اینهمه دوری

اینهمه صبوری

دیگر فرقی نمی کند ؛

باران ببارد ؛

یا در هجوم وحشیانه ی باد

به جرم عاشقی

سنگ سار شوم.

هنوز هم ؛

به بوی میخک های به بند کشیده ات نفس می کشم.

ها . . . هیوا !

دردت به جان بی قرار من ؛ خسته ام!

به گمانم باید ؛

آخرین سروده هایم را

به باد بسپارم.

 

____________________________

 

ای نهان دریای چشمم باز شو
در مسیر گونه ام آغاز شو
ای غزل گلواژه ی چشم سیاه
غلت غلتان می روی آخر به راه
با توام! ای پادشاه بی رقیب
همنشین دل؛ تو ای اشک نجیب
من تو را با لاله هایم بافتم
یکشبی در ناله هایم یافتم
صبر کن! یک لحظه بر من گوش کن
شعله ی سوزان خود خاموش کن
عابر این گونه ی سردم تویی
شاعر چشمان پر دردم تویی
من نریزم آبروی عاشقت
مخفی ام در لابلای هق هقت
من نمی گویم نیا؛ آرام باش
در میان دام چشمم رام باش
من نمی خواهم زمین لمست کند
طالع تنهایی ام نحست کند
من خجل از پاکی راه توام
ارتعاش لحظه ی آه توام
ای زلال عشق در حیرانی ام
ای فروغلتیده در ویرانی ام
ای شقایق پیشه ی هق هق نیا
لحظه ی ویرانی عاشق نیا
ای معطر از گل بابونه ام
بس کن و جاری مشو بر گونه ام
اشک من! این ناله ها را گوش باش
بهترین تصنیف من!؛ خاموش باش
اشک آموزان ببین اینجا کمند
این جماعت با تو هم نامحرمند
ای مقدس پیشه ی عاشق پذیر
من در این هق هق شریکم ناگزیر
بی کسم! تنها ترا دارم هنوز
پس بمان ! با درد خود امشب بسوز
در شب تنهایی ام حاضر تویی
ای دلیل سوختن شاعر تویی
فعل نالیدن برایم گشته صرف
دیده ام هرشب ترا گیرد به حرف
من نمی دانستم این را پیشتر
هرکه دردش بیش؛ اشکش بیشتر........

 

 

__________________________________________

 

گفتا دلت بهاریست همرنگ و تا ندا رد

گفتم که برگ زردیست کز او خبر ندارد

گفتا صدای قلبت همچو طنین دریاست

 گفتم سکوت دل را کاندر جهان نگنجد

گفتا که دوستداران بهر زمان بمانند

 گفتم  زمهر و وفا زین هر کسی نداند 

گفتا زاشنایی با این جهان صفا هست

 گفتم دل غریبم سر و سری ندارد 

گفتا که زنده شود باران و سر سبز او 

 گفتم که اشک شوقم ریزد بر تن و موی

گفتا که شکرت ای دوست درد و غمی ندارد

 گفتم اگر که او هم یارب زما بماند 

گفتا که صبر کردی دلت خجل نماند

 گفتم سپردمش من یارب خودش بداند

گفتا زمان همین است در رسم خوب رویان

 گفتم که یا رب من  شکرت بجا اورم

 

 

________________________________________

 

 

اسمان ابی ست

زندگی همچنان جاریست

بارانی نمی بارد تا بشوید این همه غم را

کاش رنگین کمانی باشد

روزگار قشنگی ست در این هیاهوی زندگی

 کاش غمی نباشد

کاش زندگی همچنان جاری باشد

در خلوتگاه دلم

کاش ببیند مهربانی هست

کاش بشنود  دلم صدای زندگی را

برگها در گذرند در این فصل خزان

همانند باد بهاری می وزند

می نوازند

میشکنند

بی تفاوت ز احساس ها

می گذارند پا رو دل ها

اما زندگی همچنان جاریست....

گنجشکان و کلاغ ها

لانه می سازند ز باغ ها

ادمها هم  می گذارند از این همه هیاهو و یادها

اسمان همیشه  ابی باش بر دل ما

وسیع باش بر غم ما

تا جا شود این غصه ها در خانه ی دلت

دوست دارم اسمانت را

دوست دارم  وسعتت را همچو دریا

دوست دارم قلب خورشید ت را

کاش بیاموزیم مهر را از وجود نازنیت را

بتابان قلب نازنینت رابر دل یخ زده ی من ای اسمان

بباران بارانت را بر دل غمزده ی ما

نوازش کن بر سر من

بر دل شکسته و غمگینم را

رنگین کمان لحظه هایم باش

سکوتم را تو بشکن

زندگی باش برایم

تا از قول سهراب بگویم اری

اسمان زیباست

زندگی زیباست

اری تا شقایق هست زندگی باید کرد..

 

 

______________________________________

 

 

بر چین ستاره های خیالم را

برچین و ببر با خود همه را

تو بیا

تنها تو بخوان

تو بمان

تنها تو بدان

سهم من همه ارزانی توست

عمر من اشک من همه فرش دل توست

لحظه ها را دریاب

که در ان دورترین ها ماندی

یادت...قلب ارامشم است

بی تو غم خانه ی تاریک من است

چشم تو غربت تنهای من است

دل تو مرغ کوچک دریای من است

تو بیا

تو بمان

تنها تو بدان

لحظه ها همه در خوابند

خبر از ره تو می مانند

قاصدک ها رقص کنان  در راهند

انس غم را همه بر دل می دانند

دیدگانم همه خیس

کوچه ی خواب خیالم همه ناز

چید و برد تا به ان دور و دراز

قاصدک ها نگران

قطره اشکی چکید اسمان

سحر از ره خود دل نگران

می رود

می رود تا که شود رهگذری

پی ان کوچه و راه دگران

تو بیا

تنها تو بخوان

تو بمان

تنها تو بدان

سهم من همه از تنهایی توست

بر چین و ببر همه را

که سکوتم همه در عالم توست

تو بیا

تو بخوان

تنها تو بدان......

 

____________________________________

 

 

به مانند سنگی

پر تاپ شده در حال گردشم

تا بوسه ائی از سطح

دریا بگیرم

و شوقی به شکل دوران

بر لبانش گزارم

و در عمق پاکش حل شوم.

از خشکی بیزار ،انعطاف پذیرم

عاشقی نرم؛

از خشونت بیزارم

پیچیدگی در شعر و واژه گانم نیست

می خواهم بگویم

با این وصف من یک انسانم

یا اینکه من در اشتباهم.!؟

 

_______________________________

 

 

تو گل سرخی که خنده از لبات دور نمی ­شه 

تو مث ماه می­مونی ، ماهی که بی نور نمی ­شه

 

خنده ی گل دو روزه ، مالِ تو بی نهایته

ماه فقط یه شب تو ماه ، مثل توئه ، به غایته

               نمی دونم به چه چیزای قشنگی تو رو ، تشبیه کنم

               بهتره هرچی قشنگی هست تو دنیا ، به تو تشبیه کنم

تو یه چشمه ای که پاکی از دلت جاری شده

مث کوهِ محکمی ، کوهی که معماری شده

آب چشمه سرده سرده ، ولی گرمه قلب تو

دل کوه همیشه سنگه ، ولی نرمه قلب تو

               نمی دونم به چه چیزای قشنگی تو رو ، تشبیه کنم

               بهتره هرچی قشنگی هست تو دنیا ، به تو تشبیه کنم

قد و بالای تو از سروِ روون  قشنگ تره

چشم و ابروی تو از تیر و کمون زرنگ تره

سروو باد خم می کنه ، سرو تو کم نمی آره

تیر می شه خطا بره ، تیر تو ردخور نداره

                نمی دونم به چه چیزای قشنگی تو رو ، تشبیه کنم

                بهتره هرچی قشنگی هست تو دنیا ، به تو تشبیه کنم

مث طاووسی که چتر مهرشو وا می کنه

تو یه الماس درخشانی که غوغا می کنه

پای طاووس اگه زشته قدمت رو چشم من

می شه الماسو خرید اما تو ، حرفشم نزن

               نمی دونم به چه چیزای قشنگی تو رو ، تشبیه کنم

               بهتره هرچی قشنگی هست تو دنیا ، به تو تشبیه کنم

مث دریای پر از موجی  که  آروم  نداری

مث خورشیدی ٬ به جای نور شادی می آری

مث دریا دلت اما ، جای هر عبور نیست

نمی شه خورشیدو دید اما تو رو غرور نیست

             نمی دونم به چه چیزای قشنگی تو رو ، تشبیه کنم

            بهتره هرچی قشنگی هست تو دنیا ، به تو تشبیه کنم

 

 

__________________________________________

 

 

من و دل تنها شدیم

وارد مجرای یک دریا شدیم

 

من شدم مهمان دل، دل بشود مهمان من

 

لحظه ای ما هردو بی پروا شدیم

 

من و دل یکتا شدیم

 

 

 

آه، این عالم گذشت

 

خواب شیرین یک نفس،یک دم گذشت

 

دیده وا شد، جنگ ما و دل ز نو  آغاز  شد

 

بودن بی رنج و بی ماتم گذشت

 

از سر اعظم گذشت

 

 

 

این من و این جنگ دل

 

می خورم هر لحظه صدها سنگ دل

 

می کَشَد من را به هر سو،می کُشد هر لحظه من را

 

بندی ام من، بندی ام در چنگ دی

 

در سلول تنگ دل

 

 

______________________________________________

 

هنوزم تا سحر راه است  ... !

چشمانم همه خیس است از برفاب  !

قلم نیز در چنین سرما و بوران ،

همچنان خشکش زده دیگر !

و دل هم انتظار دست خطی را ندارد !

که حتی دفتر تنهائی اش را پر کند از یادگاری ها ...

و یا از نو نویسد درد دل های شبانه ...

و یا از نا امیدی در وفای بی وفایان ...

و یا حرفی زند از بیدلی دیگر  !

...

قلم گفتا دگر دستی نمی خواهم بگیرم  ...

کند دست مرا با نامرادی های خود همراه !

نمی خواهم دگر قلبی همه آکنده از سرما  !

کنون آن آتش حسرت

همه خاموش گردیده !

در این سیلاب چشمانم ،

که پر شد از همه بی اعتنائی ها !

...

و در این حال بودم  ،

دیدم دل نشسته بر سر سجاده عشقش !

و گفتا :

چشم خود را خاک کردم من  !

لب به مُهر اش غرق در بوسه نمودم !

جان و تن را غرق در دریای نور او فرو برده !

شدم عاشق بر عشق دیگری در دم !

که خود تنها ولی یار تمام بی کسان بوده ! 

...

و من گفتم خدایا  !

پس مرا خواهم که از دردی که خود بر خود روا دادم رها سازی !

فقط من فرصتی کوتاه می خواهم 

که از این پیله بر خود تنیده نیز برخیزم !

هنوز از پنجره 

 آن کودکِ یک لاقبا پیداست !

و من فرصت نکردم تا دلش را با دل خود مهربان سازم !

کمی فرصت بده ای خالق من

که دریابم صفای زندگی کردن کنار هیچ را  ،

وقتی تو همراه من ی آخر !

...

قلم جانی گرفت از هُرم گرمای دعاهایم

و روح عشق شد جاری به رگهایش

بگفتا گر شود تا آن خدای ات

یک نظر بر من بیاندازد !

دعایم آرزوی وصل او باشد !

وگرنه آرزوی های دگر هیچ است ...

هیچ را هم نمی خواهم برای تو دگر

از نو نویسم ...

 

__________________________________

 

لحظات را با شمارش ثانیه ها
و قابهای آویزان اتاقم
می شمارم
تابیایی
ومن
سوار بر اسب خیال
دلتنگیهای سفیدم را
به تو بسپارم
اکنون
به تو می اندیشم
که با حس نقره ای ستاره ها
به مهمانی آغوش صدفهای دریایی می روی
وقتی نیستی
آیینه چشمانم
پر از غبار روزهایی است که
گاهی دلم را بارانی می کند
تا شاید
نفس باد صبا
خبری از رویای آفتاب را
به ارمغان بیاورد
آنگاه
که
دردهایم زیر چادر شب
گم می شوند
چشمان قهوه ای باد را
به دست عابری خسته می دهم
تا ثانیه های در به در
به خلوت آبی آیینه ها
سرک بکشند و
اقاقیا آواز بخوانند
کاش بودی
تا دلم هوای آرامش
نفسهای باد را نمی کرد.

 منبع : https://sherenab.com/

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan